نمی دانم...
نمی دانم چه بگویم...؟
نمی دانم از کجا شروع کنم...؟
نمی دانم ایا می توانم همه چیز را برایت توصیف کنم؟؟
نمی دانم می توانم سخت ترین لحظه های زندگی ام را برایت طوری بیان کنم که بهتر درک کنی؟؟
نمی دانم...
نمی دانم می توانم به تو اعتماد کنم؟
نمی دانم می توانم درهای قلبم را به روی تو بگشایم؟
نمی دانم می توانم شب ها به جای ان که به اسمان خیره شوم و به ستاره ها بنگرم، از دیدن تو لذت ببرم ؟
نمی دانم اصلا برای چی بوجود امدم؟
یعنی فقط برای این هستم که زندگی مرا به زمین بزند و قاه قاه بخندد؟
یعنی فقط برای این هستم که دیگران از ازار من لذت ببرند؟
یعنی باید طوری زندگی کنم که هیچ دلخوشی ای برای ثانیه ای بعد نداشته باشم؟
ایا باز هم قلبت را به من واگذار میکنی؟
حتما تو هم مانند بقیه بعد از شنیدن حرف های خسته کننده و غمناک من لحظه ای مرا تحمل نمی کنی.!
من خیلی نمی دانم ها گفتم ...
بذار یک می دانم هم بگویم...
تنها چیزی که می دانم ان است که...
یک نفر از شنیدن حرف های من خسته نمیشود..
اری من تنها یک چیز را می دانم و ان هم دوستی پایان ناپذیر من با خداست...
نویسنده : خودم
**
منبع:
کپی فقط با ذکر نام وبلاگ
در غیر این صورت کوفتتون بشه!